Web Analytics Made Easy - Statcounter

گروه دفاعی خبرگزاری فارس به مناسبت سومین سالگرد شهادت سردار شهید حاج قاسم سلیمانی، بخشی از زندگی سیدالشهدای محور مقاومت را به روایت این شهید عزیز بازخوانی می‌کند.

به گزارش مشرق، سردار شهید حاج قاسم سلیمانی فرمانده شهید نیروی قدس سپاه پاسداران و سیدالشهدای محور مقاومت در بخشی از خاطرات خود مطالبی را درباره بخشی از عملیات والفجر ۸ عنوان کرده است.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

گزیده سخنان سردار سلیمانی درباره بخشی از عملیات والفجر ۸ به شرح زیر است:

من صبح روز عملیات والفجر ۸ رفتم پیش بچه‌هایمان. در والفجر ۸ ما در این آخر اروند عمل می‌کردیم. در واقع، در مقابل دریاچه نمک اولیه، دریاچه نمک کوچکی بود، بعد بالاتریکی بود که دریاچه نمک اصلی بود. ما توی این جا عمل می‌کردیم. هنوز بین ما و دشمن معلوم نبود. این برادرهای لشکر ٣٣ المهدی سمت چپ ما عمل می‌کردند؛ به سمت دریا، به سمت آن رأسِ رأس البیشه.

من رفتم توی خط سوال کردم:«حاج یونس زنگی آبادی کجاست؟» گفتند: «با بچه ها رفتند به سمت رأس البیشه.» من همین کنار دریا، همین منطقه خور عبدالله، در واقع تورفتگی دریا به سمت خور عبدالله، همین را گرفتم رفتم سمت بچه‌ها. خیلی فاصله گرفتم؛ حدود سه چهار متر از خودمان. دیدم بالای یک تپه‌ای این‌ها ده پانزده نفری نشسته‌اند. حاج یونس و همه فرمانده گردان هایمان که عملیات کردند، بودند. بالای این تپه نشسته بودند. تپه‌ای که رویش یک توپ ۳۷ میلی متری بود.

همه آن جا نشسته بودند. خیلی هم فضا آرام بود. هیچ گلوله و تیری هم شلیک نمی‌شد؛ چون این جا پشت خط بود. یعنی در واقع می افتاد جناح سمت چپ خط که خط از آن عبور کرده بود. به آن‌ها گفتم: چه خبر؟ گفتند که یک تعدادی آدم اینجا هستند جمعیتی نمی دانیم این‌ها کی هستند من دوربین را گرفتم و نگاه کردم دیدم این ها لباس خاکی دارند، شبیه لباس بسیجی‌های ما. عراقی‌ها لباس‌هایشان زیتونی بود. گفتم:«این‌ها بچه‌های المهدی هستند.»

شروع کردیم صدازدن: «المهدی - ثارالله المهدی - ثارالله.» این‌ها آمدند به سمت ما و به این تپه نزدیک شدند. در حد تقریباً صد و پنجاه شصت نفر بودند. وقتی که نزدیک شدند به تپه، یک مرتبه روی این تپه آتش باز کردند. این تپه هم یک تپه توپ ۳۷ میلی متری بود. توی آن بیابان تک بود. البته با فاصله صد و پنجاه متر، دویست متر یک خاکریز بود. از این خاکریزهایی که برای مانورها می‌زدند؛ مُقَطّعی در آن جا وجود داشت. خب فهمیدیم که این‌ها عراقی هستند و ما اشتباه کردیم. یک ترتیبی چیدیم و دوتا برادرها رفتند و هر دوشان شهید شدند. نتوانستند دفاع کنند تا رسیدند آن جا زدندندشان و شهید شدند. ما همه‌مان فرمانده بالای این تپه گیر کردیم.

آن برادرهای فرمانده ما که بعدها همه‌شان شهید شدند، نگران من بودند. یک بسیجی بود شاید کمتر از نوزده سال سنش بود. این بسیجی بلند شد. پیک گردان بود. گفت: «من ایستاده جلوی این‌ها راه می‌روم، شما خمیده جلوی من بدوید به سمت خاکریز این‌ها من را می‌زنند تا من را می‌زنند، شما می‌رسید.» این اتفاق نیافتاد.کاری دیگری شد؛ اما می‌خواهم بگویم جنگ مملو بود از چنین صحنه های فداکاری.

ببینید وقتی تکه‌ای آهن را به یک مدار مغناطیسی وصل کنید چه اتفاقی می‌افتد. این تکه آهنی که به مدار مغناطیسی وصل شود، خودش خاصیت مداری پیدا می‌کند. خودش مدار خواهد شد و همه این براده‌های مستعد را به خودش جذب می‌کند. این‌ها به مدار وصل شدند شما خیلی داستان‌های حقیقی می‌شنوید. نه از فرزندان شهدا، از کسانی که فاصله های دور با شهید دارند و اصلاً شهید را نمی‌شناسند و از شهر دیگری بودند، می‌روند سر قبر یک شهید که از نظر ما یک شهید عادی است، اما مراد می‌گیرند. این یک حقیقت است. آن وقت خدا فقط یک زندگی جاوید ابدی به آن ها عطا نکرده است، بلکهیک عزت ابدی هم به آن‌ها عطا کرده، یک قدرت تسخیر ابدی به آن‌ها عطا کرده است.

عزت حقیقی همه اش مال خداست؛ «من کان یرید العزة فلله عزة جمیعا» همه عزت برای خداست همان عزت حقیقی، «تعز من تشاء وتذل من تشاه» این ها چون به این مدار وصل شدند و چند صفت مهم داشتند، خصوصاً صفت اطاعت از خدا و تقوای الهی را داشتند، خداوند به آن‌ها عزت داد، عزت ابدی داد.

در اولین شیمیایی‌ای که قبل از عملیات والفجر ۸ زده شد، محمدرضا مرادی به شهادت رسید. او را تشییع کردند. دوستش رفت داخل قبر، تلقین را انجام داد. آمد جبهه پیش من. نمی‌دانم آیا همه قلب‌ها این را باور می‌کنند یا نه؟ گفت: «من وقتی رفتم داخل قبر، خواستم سر محمدرضا را بالا بگیرم، این سنگ لحد را بگذارم زیر سر او، دستم را که دراز کردم، دیدم او بلند شد. سرش را بلند کرد.» او گفت: «من از خدا خواستم مثل او تا سال او به شهادت برسم.»

همان طور شیمیایی شد و بعد هم به شهادت رسید.

در یکی از همین لشکرهای عمل کننده کنار ما در عملیات والفجر ۸ یک خلبان عراقی که بمباران کرده بود، بعد از این که هواپیمایش را زدند، از هواپیما خودش را با چتر پرتاب کرده بود پایین. وقتی آمد پایین، یک بسیجی او را تنبیه کرد و به او یک سیلی زد. من دیدم فرماندهی این لشکر، با این بسیجی به خاطر سیلی زدن به این اسیر برخورد کرد و در آن لحظه، از صحنه جنگ محرومش کرد.

منبع: فارس

منبع: مشرق

کلیدواژه: قیمت قاسم سلیمانی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی والفجر 8 دفاع مقدس جنگ تحمیلی سردار حاج قاسم سلیمانی شهید سلیمانی حاج قاسم خودرو قیمت های روز در یک نگاه حوادث سلامت عملیات والفجر ۸ بچه ها

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.mashreghnews.ir دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «مشرق» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۶۶۹۱۱۲۶ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

روز خلیج فارس با شهنواز 

از راست اسدالله، قبصه چی که جز لج و لجبازی با ما دیدبان‌ها بلد نبود، وقتی بالای دیدگاه بودیم و ازش درخواست شلیک روی دشمن می‌کردیم، می‌گفت: باز این فرعون‌ها صبحونه شون را تو بهترین هتل دنیا خوردند رفتن بالا فکر میکنن ما قبضه چی ها نوکر و بردشون هستیم و تو این گرما دست به سینه دستوراتشون، وقتی هم اولین شلیک کردی بعد فرمایشاتشون تازه شروع میشه حالا شلیک بعدی پنجاه تا بالا بیست به راست

دومی از راست پرویزه که به خاطر کفتراش تو جنگ مونده و هشت سال ماند و ماند و هشت بار مجروح شد یک‌بار شش گلوله تیربار، یک بارش سی‌وشش تا ترکش، یک‌بار دیگه چشم راستش و یک‌بار هم که

روی تخت بیمارستان جنگی با آن خونریزی شدید و قطع نشدنی رگ بین دو پا می‌گفت: دیگه به من نگید پرویز بگید پروین

و جراحش غش کرده بود از خنده

و بعد اون سمت چپی استاد شهنواز، آقا قاسم مسئول و پدر ما کوچولو بسیجی‌های مقر اسکله هشت که از همان روزهای اول جنگی با رفیقش حسین لدن (مادر همون بچه‌ها) وقتی فهمیدن بعثی‌ها، تو جاده خروجی شهر آبادان مینی‌بوس و اتوبوس و سواری مردم بی‌گناه را می‌گیرند و هرکس ریش داره را پیاده و به اسارت برده و یا اعدام صحرایی می‌کنند قسم خوردند تا آبادان از محاصره در نیاد ریششون رو نزنند و ریششان بلند شد و بلند شد و بلند شد تا آنکه شانسشون زد و محاصره شهر یک سال نشده شکسته شد وگرنه حالا حالاها هرسال رکورد جدیدتر ریششون تو کتاب رکوردهای گینس جابجا و قیافه هردویشون هم طوری ثبت می‌شد که تا حالا این‌قدر گمنام نمونند

ولی یک سال کمتری بعد، قاسم با برادر کوچک‌ترش رضا که هم‌سن من بود تو مرحله سوم عملیات خرمشهر با هم مجروح شدند و قاسم داغان و مجروح روز آزادی خرمشهر و وسط غریو شادی مردم تو خیابونا بود که ننه قاسم نتوست تحمل کنه و زد زیر گریه و خبر شهادت رضا را وسط شادی اون همه مردم به قاسمش داد

این عکس را امیر گرفت، که با هم مهمات‌های خمپاره اسدالله را می‌دزدیم و بعد به خودش می‌دادیم که برامون شلیک کنه

برای همایون شهنواز آشنایی با این بچه‌ها اون روز تو دهنه خلیج‌فارس طوری بود که انگار هم‌رزم‌های رییسعلی دلواری رو پیدا کرده

بهر حال برای من روز خلیج‌فارس با تمام جغرافیای داخل و بیرون این عکس

همگی از این‌جور آدم‌ها هستند و بس

۵۷۵۷

برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید. کد خبر 1901792

دیگر خبرها

  • حمله گردان‌های قدس به مقر فرماندهی ارتش رژیم صهیونیستی
  • روز خلیج فارس با شهنواز 
  • شهید حسین اسکندرلو را بیشتر بشناسیم
  • جنایات کومله به روایت تنها معلم بازمانده زندان «برده سور»
  • روایت شهید مطهری از کلاس درس متفاوت امام
  • شهید مطهری چهره‌ای ماندگار در عرصه جهاد تبیین
  • مخالفت حاج‌قاسم سلیمانی با شهید شدن بابا پنجعلی
  • قطعی ۱۷ ساعته آب منازل شهرک سازمانی والفجر در پرندک
  • تصویر سخنگوی گردان‌های القسام در یکی از دانشگاه‌های آمریکا
  • قطعی آب مکرر در شهرک والفجر رباط کریم